برای اولین بار بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودم ، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود . من تنها بودم که در بین چادر ها آهسته ، آهسته قدم می زدم و نگهبانی میدادم . اسلحه خالی بر دوشم سنگینی می کرد و سردی هوا توانم را گفته بود . شب قبی از عملیات الی بیت المقدس خیلی سخت بود . صدای زوزه ی گرگ ها در بیابان تن از سرما لرزیده مرا بیش تر میلرزاند . چادر ها هیچ حفاضی نداشت و امکان حمله ی گرگ ها بود . زمین از بارش روز خیس شده بود وپوتین های در گل ها فرو می رفت و این هم مانع راه رفتن بود و هم سرما را بیشتر می کرد و من تازه داشتم کمی از سختی های بچه های جنگ را می فهمیدم . به افق که نگاه کردم متوجه شدم که خورشید کم کم در حال خود نمایی است و این نوید عملیات را می داد . با طلوع آفتاب بچه ها برای عملیات آماده می شدند . ابتدا ما را به صف کردند و سپس به دو گروه تقسیم شدیم که یک دسته وظیفه داشتند از رو به رو با دشمن درگیر شوند و یک گروه وظیفه داشتند از بالای کوه به پشت دشمن بروند و آن ها را محاصره کنند . من با گروهی همراه شدم که وظیفه محاصره را داشت پس همگی راهی شده و از بالای کوه در زیر آتش دشمن به مقصد رسیدیم و پس از چندی مبارزه موفق به شکست دشمن شدیم