پس از گذراندن کلاس های فشرده امروز عازم پادگان بودیم تا تئوری هایی را که در سر کلاس آموخته بودیم به مرحله ی اجرا در آوریم . هوا آفتابی بود اما باد سردی صورت ما را به آرامی نوازش می داد. اتوبوس ها پس از چند ساعت تاخیر حرکت کردند و ما را به پادگان راه کربلا رساندند . به محض ورود ،مارا دسته بندی کردند وهر دسته را به یک سوله فرستادند تا کمی استراحت کنیم . ساختمان سوله خیلی قدیمی بود و ما را یاد خرابه ها می انداخت . پس از چند ساعت یکی از افسران آمد و برنامه سین را اعلام کرد که طبق برنامه امشب استراحت داشتیم و آموزش از فردا شروع می شد . فردای آن روز بچه ها با صدای اذان بیدار شدند و برای خواندن نماز راهی حسینیه شدند و پس از خواندن نماز و صرف صبحانه  در میدان صبحگاه به چند گروه تقسیم شدند و هر گروه به آموزش های لازم پرداخت ، یک گروه به باز و بست اسلحه و دیگری به رزم انفرادی و برنامه ها تا شب ادامه پیدا کرد . با فرا رسیدن شب برای استراحت به سوله برگشتیم ، بچه ها خیلی شلوغ بودند اما به علت خستگی  به سرعت خوابیدند .با اغاز روز مجدد به تمرینات ادامه دادیم تا این که به ما خبر رسید که یک بازرس آمده  تا کیفیت دوره را ارز یابی کند . بازرس پس از این که از چند تا بچه ها امتحان  گرفت اعلام کرد که به هیچ وجه از دوره راضی نیست و قصد لغو آن را دارد . با کلی اسرار قرار بر این شد که ما یک رزمایش انجام دهیم تا اگر مورد قبول واقع شود بازرس دوره را تایید کند . با غروب خورشید برای انجام رزمایش از پادگان خارج شدیم و پس از مدت طولانی پیاده روی به دره ای رسیدیم که قرار بود عملیات آنجا صورت پذیرد . به محض ورود بچه ها را مسلح کرده و به چهار گروه تقسیم کردند . گروه من ماموریت داشت تا از جبحه ی شرقی وارد عمل شود . هوا سرد بود و تاریک و سکوت همه جا را گرفته بود اما بچه ها با روحیه ی آتشین خود دره را گرم کرده بودند . به سختی خود را به دامنه ی کوه شرقی رسانده و در سکوت در حالی که ازبچه ها صدایی درنمی آمد در موضع مورد نظر قرار گرفتیم .هدف ما در بالای تپه ای بود که در مقابل ما در حال خود نمایی بود . همگی منتظر اعلام رمز بودند تا این که بالاخره انتظار فرا رسید و بچه ها با اعلام رمز به سرعت به سمت تپه دویدند ام متاسفانه پشت به دشمن فرضی بر روی تپه دراز کشیدیم . فضای خنده داری بود ،پس از آن همه زحمت و خستگی نتیجه این گونه شده بود ، البته ما خوش شانس بودیم چه را که دشمنی وجود نداشت . پس از اتمام مانور همگی در حالی که به شدت خسته بودیم در یک جا تجمع کردیم تا به سخنرانی اقای بازرس گوش دهیم . یک جمله زیبا و قابل تعمل که تمام خستگی مرا از بین برد و اندکی ازرشادت های شهدا را به رخ ما کشید : شما تنها یک شب اینجا بودید و اینقدر خسته شده اید ؛ بسیجیان در آن زمان هشت سال در چنین جاهایی بودند