در یک صبح سرد تابستانی آماده رفتن به ترمینال بودم تا از آنجا به سمت قبله قلبها، حرم آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام حرکت کنم . در راه ذکر دعا و ورد سحریم این بود که انشاءالله همسفری خوب و انقلابی پیدا کنم و یا حد اقل همسفری آدم حسابی در این بیست ساعت راه همصحبتم شود.وارد اتبوس که شدم ابتدا جوانی نچندان خوش سیما که سختی کار هنوز در چهره اش نهفته بود در کنار من نشست. جوان در زیر لب زمزمه هایی می کرد ،بیشتر که توجه کردم متوجه شدم در حال دشنام دادن به صاحب اتوبوس است چرا که به خاطر بار بیشترش هزینه بیشتری از او طلب کرده بود. از وجنات جوان تا ته قصه را خواندم اما چاره ای نبود جز با او همسفر شدن پس زیر لب الحمدی به جا آوردم و چیزی به او نگفتم . از آنجا که بخت یار بود جوان طاقت نیاورد و پیاده شد و به جای او پیرمردی متشخص با قدی رشید جلوس کرد.به او محترمانه سلام کردم و جوابی محترمانه تر شنیدم . پیرمرد ساکت بود و در کنج عزلت خود فرو رفته بود و دم بر نمی آورد . اتبوس شروع کرد به حرکت و راننده پای بر پدال گاز می فشرد و جاده گز می کرد تا این که ناگهان لرزه بر اندام اتوبوس افتاد و مسافران هم از وحشت شروع به لرزیدن کردند.راننده جستی زد و از پشت فرمان به پشت لاستیک تغییر موضع داد،کاشف از آب درآمد که لاستیک عقب پنچر است و اتوبوس چاره ای ندارد جز این که چون لاکپشت خود را به شهری نزدیک برساند .به یوم خراب شدن اتبوس جرقه مکالمه من و پیرمرد زده شدوهردو شروع به صحبت کردیم.بعد از کمی تخلیه اطلاعاتی متوجه شدم که طرف سال پنجاه و هفت از کشور  به مقصد نروژگریخته و اکنون پس از سی و اندی سال برای کاری برگشته ،پس بار دیگر در زیر لب الحمدی بجای آوردم و به خدای خود عرضه داشتم:همسفر انقلابی که ندادی ،دیگر این ضد انقلاب که بود که نصیب ما کردی.سرم بدجور درد می کرد؛سرم بدجور درد می کرد برای بحث کردن بنابراین سر بحث را گشودم و نوک پیکان کلام را به سمت مباحث اعتقادی نشانه رفتم .پیرمرد در اولین جمله خود به من گفت که در نروژ آزادی کامل دارید،می توانید با هر زنی رابطه داشته باشید و هر لباسی بپوشید و هر کاری کنید . او در بین کلامش گفت که یک پسر و یک دختر دارد و این باعث بوجود آمدن این سوال در ذهنم شد که شما غیرت ایرانی دارید چگونه اجازه می دهید کسی با دخترتان رابطه داشته باشد . پس از مدتی سبک و سنگین این سوال را مطرح کردم اما جواب تلخی شنیدم،او گفت که ما ناچاریم(شما که در آنجا آزادی کامل داشتید)چرا که اگر با آنها مخالفت کنیم نهاد های حمایت از خانواده وارد عمل می شوند و مقابل ما می ایستند . آه،امان از این آزادی نفس عماره که همچون چماقی برسر بشر آزاد شده از قید خدا با دست خودش زده می شود . از این بحث گذشتیم و وارد مسائل خوانواده شدیم که پیرمرد دوباره آزادی را مطرح کرد و گفت که آنجا شما با هرکسی که بخواهید می توانید زندگی کنید و عقد در آنجا بی معناست(زیبایی آزادیشان از آنجا بیشتر معلوم می شود که کانون خانواه را هم از بین برده اند ) و بعد در مورد نگهداری کودکان توضیح داد و گفت که ما در نروژ کودکان خود را به مهد می سپاریم تا در آنجا مورد تربیت قرار گیرند(پس کجا رفت مهر والدین) و بعد با کنایه به من گفت که آنجا گلستان است و خدا شما را از این لجن زاری که در آن هستید نجات دهد . تا مقصد با خودم فکر می کردم که این مردم برای به دست آوردن آزادی کاذبشان چه هزینه ای پرداخت کرده اند :خانواده ، فرزندان ،حیا و غیرت و در آخر خدا را تا بتوانند آزاد از همه چیز به بنگی نفس بپردازند. پس بار دیگر در زیر لب الحمدی به جا آوردم برای این لجن زار که می ارزد به هزار تا از آن گلستان ها.