نسبیت فهم

هر واقعیتی در ظرف نگاه انسان محقق می شود ، حقایق در عالم واقع ثابت اند اما از آن جا که برخورد ما با آن ها از طریق ابزار های مادی مانند مغز ، سیستم های اصبی ، چشم ، گوش ، لامسه و ... صورت می پذیرد ، دچار تغییر و تحول می شود .

حقایق دریافت شده در ظرف ذهن انسان با پیش فرض ها ، ارزش ها و علوم سابق تلفیق می شود و حقیقتی متفاوت از آن چه که در متن واقع بوده است به وجود می آید .

تمام واقعیت های عالم مانند پازلی است که تا تمام قطعات آن تکمیل نشود امکان رسیدن به قطعیت در آن وجود نخواهد داشت چرا که با کشف قطعه ای از پازل باقی معارف نیز تغییر خواهند کرد .

تمامی معارف اجتماعی بشر دومینو وار به یکدیگر متصل اند و تغییر در یکی از آن ها به تغییر در باقی معارف می انجامد .

تقریر های بالا چهار تقریر متفاوت از فهم بشری هستند که مهم ترین ویژگی مشترک آن ها حکم دادن به نسبیت فهم انسان می باشد ، انکار فهم صحیح از واقع خطری است که جامعه فکری بشر را تهدید می کند چرا که این نسبیت در نهایت از عالم ذهن به واقع نسبت داده می شود ، این خود افتادن در وادی خطر ناک سفسطه است .

هر یک از تقریر های فوق دارای مقدمات و نتایج  غلط فراوانی می باشد که برای رد آن ها اکنون به چند مورد  اشاره خواهد شد :

1:در صورت صحت مطالب فوق دیگر هیچ حقیقتی فهم نمی شود و حتی نمی توان به پیش فرض های ذهن انسانی نیز اعتماد کرد ، چرا که همین پیش فرض ها هم با حقیقت فاصله بسیاری دارند ، حتی اگر هم بتوان حقیقت را فهمید امکان آموزش آن وجود نخواهد داشت چرا که واقعیتی که شاگرد دریافت می کند به علت دخالت اسباب مادی غیر از آن چیزی است که استاد آموزش می دهد .

2:تمام کسانی که قائل به نسبیت فهم هستند بر ثبات عالم واقع نظر دارند ، اما همین أمر که عالم واقع دارای ثبات است هم فهم بشری است در نتیجه همین أمر هم نسبی خواهد بود و رأی دادن به نسبیت فهم و واقع عین شکاکیت محض است ، در ضمن همین عقیده که فهم بشری نسبی می باشد نیز نوعی از فهم انسان است .

3:در تقریر های گفته شده بالا از نسبیت فهم ، واقعیت هایی مانند :ماده،استدلال،اجتماع،بشر و ... استفاده شده است . اگر همین مواد استدلال های گفته شده بر واقع مطابقت کند ، نظریه نسبیت فهم ابطال خواهد شد و اگر نکد به آن نظریه هم نمی شود اعتماد کرد .

4:مهم ترین خصوصیت علم حکایت از واقع است که با پذیرش نسبیت فهم دیگر هیچ یافته بشری بر واقع مطابقت نخواهد کرد ، بنابراین در دست بشر چیزی به اسم علم وجود ندارد و هرچه که هست حتی همین نظریه ها جهلی بیش نمی باشد .

5:علم از آن جا که دارای ابعاد چهارگانه  ماده  نیست ، مجرد از ماده است و موجود مجرد میانه ای با زمان و مکان ندارد که بخواهد عصری و نسبی باشد ، در زمینه تجرد علم برهان های فراوانی اقامه شده است .

6:اگر یافته های جدید بسط و گسترش پیش فرض های موجود باشد دیگر نباید امکان کشف علوم جدید وجود داشته باشد و این در حالی است که مثال نقض های فراوانیدر این زمینه  وجود دارد ، برای مثال فلاسفه اسلامی روزی به اصالت ماهیت حکم می کردند اما با مداقه بیشتر با وجود همان پیش فرض ها  به اصالت وجود رسیدند و این کشف جدید تمامی پیش فرض های موجود را نیز از بین برد .

7:تمامی موارد گفته شده برای اثبات نسبی بودن فهم مانند عوامل مادی ، اجتماعی ،تاریخی و... همگی از علل معده علم هستند و هیچ کدام نسبی یا مطلق بودن علم را که أمری برهانی است اثبات نمی کند .

8:گفتن این که تمامی علوم بشری در تقابل با یکدیگر شکل می گیرند و بر هم تأثیر متقابل می گذارند نیازمند این است که مسائل هر علمی با مبادی علم دیگر قابل اثبات  باشد و این در حالی است که این گونه نیست و باز حتی اگر ما علوم بشری را به صورت جمعی در نظر بگیریم اجزاء یک مجموعه نمی توانند به صورت کاملا نسبی در هم جمع شوند بلکه باید در این میان چند عضو مستقل برای ایجاد مجموعه وجود داشته باشد  .از طرف دیگر بود و نبود بسیاری از علوم به بسیاری دیگر آسیب نمی رساند که خود این أمرمثال نقضی به این قانون می باشد .

9:تغییری که در عالم علم به وجود می آید نه حاصل تغییر علم بلکه حاصل تغییر عالم است که با رشد در عالم ماده به انکشاف جدیدی از حقیقت نائل می شود . این تغییر نیز بر دو نوع است ؛ یا به صورت طولی است که با حفظ علوم سابق به غنای بیشتری از آن علوم می رسد و یا از جنس انکشاف جدید است . در صورتی نیز که با یافته های جدید به غلط بودن قسمتی از علم سابقش برسد ، دیگر نام آن چه که دانسته علم نبوده بلکه جهل مرکب بوده است .

10: در نکته آخر نیز باید بدین مورد اشاره کرد که وجود راه های مشابه برای پی بردن به واقعیت دلیلی بر تشابه علوم حاصله نیست ، چرا که بسیاری از علوم متناقض و مختلف داریم که همگی از طریق قیاس به وجود آمده اند .