در حال عبور از خیابان بودم که که ساختمانی قدیمی مرا به خودش متوجه کرد،در ساختمان ازدحامی عجیب بود از حضور جوانان ،این مسئه حس کنجکاوی مرا برانگیخت و مرا به داخل کشاند.از دک در ورودی سه مرد در اتاقکی به نام حراست شش چشمی همه جا را زیر نظر داشتند.جلوتر که رفتم دو خانم دیگر در حال حراست از موازین اخلاقی بودند ! پس از گذر از این موانع به حیاطی کوچک رسیدم،طرف چپم لم یزرع خالی از هر نوع روییدنی پر بود از وسائل کهنه اما در سمت راست باغچه ای در دورادور بود و البته چند صندلی که خستگیت را آنجا زمین بگذاری. کمی بر روی یک صندلی نشستم ، به مقابل که می نگریستم چهار اتاق با معماری مشابه اما با دنیایی از اختلاف دیدم . در کنار اتاقها دالانی بود،حس کنجکاوی مرا به آنجا کشاند،وارد دخمه ای شدم تاریک ، همگی چون لشکر مردگان بر زمین افتاده بودند، اگر اهل فلسفه باشی با آن دخمه و اهلش یاد تمثیل غار افلاطون می افتی و اگر اهل قرآن به یاد اصحاب کهف و غارشان البته باید سگشان را فاکتور بگیری. داخل که شدم فهمیدم که مشکلی وجود دارد اینجا ضاهرش به خوابگاه نمی خورد بلکه نماز خانه است.نماز خانه با یک پرده به دو نیم تقسیم شده بود،صداهایی همیشگی از پشت پرده به گوش می رسید که در هنگام نماز اوج می گرفت . صدا متعلق به ملائکه نیست،دچار توهم شده اید بلکه صدا از بانوانی است که دائم حلقه بر در یار شده اند ! .